من دو سال و نیم بود که در مدرسه ساوتهمپتون به عنوان یک دانش‌آموز حضور داشتم که نامه‌ای به دستم رسید. من هنوز هم آن نامه را به عنوان یادگاری نگه داشته‌ام. نامه‌ای برای حضور در یک تیم و چه چیزی می‌تواند بهتر از این باشد.

در آن زمان آن‌ها بازیکنان جوان خوب زیادی داشتند. بازیکنانی مانند آلن شیرر، برادران والاس، رادنی و ریموند. همینطور فرنی بنالی و مت لوتسیر در سال بالاتر حضور داشتند. سیستم جوانان آن‌ها واقعاً عالی و قدرتمند بود.

من همیشه دوست داشتم که یک فوتبالیست حرفه‌ای باشم. من منتظر فرصتی مناسب بودم که آن فرصت به دست آمده بود. اما ترس من این بود که کمی ساده بودم. اهمیت آن دوره از زندگی‌ام را کامل درک نکرده بودم. اینکه آیا قبول کردن پیشنهادشان به من ضربه‌ای میزند یا خیر من را اندکی می‌ترساند.

من تا ۱۵سالگی در تیم زیر ۱۸ ساله‌های آن‌ها بازی می‌کردم و یک سال بعد آن‌ها پیشنهاد دو سال کارآموزی را دادند. پس از آن باید تصمیم می‌گرفتم که آیا در مدرسه بمانم و مدرک خود را بگیرم یا هفته‌ای ۲۷ پوند می‌گرفتم و برای کریستال پالاس فوتبال بازی می‌کردم؟

من به عنوان یک دانش‌آموز، همیشه یکی از بهترین‌ها بودم، اما به عنوان یک بازیکن در افت کامل قرار داشتم. در ابتدا به صورت تمام‌وقت در حال دست‌وپنجه نرم‌کردن با آموزش بودم و این بر اعتماد به‌نفس من بسیار تاثیر گذاشت.

به عنوان یک مربی اکنون می‌دانم هر بازیکن یا هر شخصی درباره اینکه چقدر خوب است یا چه عملکردی دارد غالبا مردد است و حس ناامنی بزرگی دارد. هر شنبه برخی بازیکنان فکر می‌کنند: امروز چگونه می‌توانم باشم؟ آیا به اندازه کافی خوب خواهم بود؟ من به یاد می‌آورم که در برابر افرادی مانند اوسی آردیلس و چارلی نیکلاس بازی کردم. و شما از این اتفاقات تجربه کسب می‌کنید.

من کمی از نظر جسمانی مشکل داشتم و این مورد بر روند پیشرفت من در فوتبال تاثیر گذاشت. آن زمان‌ها برای باشگاه دوران بسیار خوبی بود. تیم در سال ۱۹۸۹ به لیگ دسته اول صعود کرد. در سال۱۹۹۰ به فینال جام حذفی رسید و سال بعد در لیگ سوم شد.

آن‌ها بازیکنان استثنایی مانند مارک برایت، یان رایت و جف توماس و اندی گری، بازیکنان ملی‌پوش انگلیس، را در اختیار داشتند و برای من به عنوان یک بازیکن جوان ورود به آن تیم آسان نبود.

 

 

من سه یا چهار فصل را به عنوان بازیکن ذخیره سپری کردم و در مجموع بیش از ۱۰۰ بازی انجام دادم که فکر می‌کنم به نوعی یک رکورد بود. در آن زمان حتی بازیکنان ارشد نیز در صورت ناآماده بودن یا صلاحدید مربی تبدیل به بازیکن ذخیره می‌شدند.

همان‌طور که گفتم بازی در برابر بازیکنان بزرگ تجربه‌های زیادی به من آموخت. شما به عنوان یک بازیکن جوان فقط از مربی یاد نمی‌گیرید؛ بازیکنان جوان از بازی در برابر بزرگان و نیز بودن در کنار بازیکنان بزرگ تیم خودشان و حتی از صحبت‌های آن بازیکنان در حین بازی مطالب مفیدی را می‌آموزند. اما باز هم این تجربیات برای آماده‌سازی من برای حضور کامل در تیم اصلی کافی نبود.

آن رختکن یک گودال خرس بود! بازیکنانی بودندکه  از طریق سیستم جوانان ما وارد شده بودند، مانند جان سالاکو و کریس پاول؛ همین‌طور بچه‌هایی مانند استن کولیمور، یان رایت و استیو کلاریج. و افرادی مثل جف توماس، آلن پردوی و کریس کلمن که از دسته‌های پایین‌تر آمده بودند.

همه تشنه موفقیت بودند. تمام آن‌ها برای رسیدن به این‌جا جنگیده بودند و دارای شخصیتی بسیار بزرگ و کامل بودند. هیچ کدامشان به راحتی کنار نمی‌کشیدند و به طور واضح جنگی تمام عیار بود. این جنگ برای جایگاه در تیم، مقاومتم را افزایش داد و باعث انعطاف‌پذیری و سازگاری بیشتری در من شد که در طول زندگی حرفه‌ای من بسیار تاثیرگذار بود.

وقتی دوباره به زمین تمرین برمی‌گشتیم، بعد از تعویض لباس‌های کثیفمان دوباره شروع می‌کردیم به مبارزه با یکدیگر. ما به طور مداوم در اتاق پانسمان حضور داشتیم. گویی که واقعا از جنگ برگشته‌ایم!

در ۲۵ سال پیش مربیگری با اکنون کمی تفاوت داشت. مربی اکنون خطوط و یا محدودیت‌هایی را اعمال می‌کند اما در گذشته این کار چندان مرسوم نبود. اما من هرگز احساس نکردم که از محدودیت‌ها و یا خط قرمز‌ها عبور کرده‌ام. به طور کلی، این اتفاقات بسیار برایم تاثیرگذار بود و من را مقاوم‌تر کرد.

به یاد می‌آورم یک بار در بریستول شکست خوردیم. ما با مینی‌بوس برگشتیم و وقتی به زمین تمرین رسیدیم دوباره لباس‌هایمان را پوشیدیم و مشغول جنگ با یکدیگر شدیم.

ما گرچه در برخی جنبه‌ها بسیار ضعیف‌تر بودیم اما در زمینه فیزیکی بسیار مقاوم شدیم. ما با بازی‌های متوالی و با فاصله زمانی کوتاه مشکل آن‌چنانی نداشتیم و می توانستیم آن‌ها را یکی پس از دیگری انجام دهیم. عناصری وجود داشت که از نظر فنی و تاکتیکی در بهبودمان تاثیرگذار بود. اما مهارت‌های دیگری نیز به ما اضافه شد که احتمالا همیشه با ما خواهد ماند و بسیار برایمان مهم و خوب است.

 

 

این آلن اسمیت بود که برای اولین بار مرا کاپیتان کرد. من ۲۲ ساله بودم و تازه از لیگ برتر به لیگ یک سقوط کرده بودیم. فصل را خوب شروع نکردیم و وقتی یکی از بازیکنان ارشد دیگر را به دلیل مصدومیت طولانی‌مدت از دست دادیم، آلن مرا به دفتر خود فراخواند. او گفت که قصد دارد مرا کاپیتان کند.

در آن زمان به این فکر می‌کردم که چند بازیکن ۳۰ ساله و حتی بزرگتر از خودم در رختکن حضور دارد و چطوری می‌توانم آن‌ها را مدیریت کنم؟ نظر بقیه بازیکنان و به خصوص بزرگترهای تیم در این‌باره چه خواهد بود؟

فهمیدم چرا آلان مرا انتخاب کرده است. او مربی تیم جوانان و ذخیره من بوده و هر دو بار مرا کاپیتان کرده بود. او می‌دانست که می‌تواند به من اعتماد کند. اینکه من کاملاً به او احترام می‌گذارم، یا پیام‌هایش را می‌رسانم و کاملا به سخنانش گوش می‌دهم.

نمی‌توانم بگویم که تجربه راحتی بوده است، اما چگونه ما انسان‌ها رشد می‌کنیم؟ شما در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریدکه خارج از راحتی و آسایش شماست، پس خود را باید سازگار کنید. شما باید خودتان و نیز موقعیتی که در آن قرار دارید کنترل کنید تا بهترین نتیجه را از آن به دست آورید.

فکر نمی‌کنم شما با توانایی تبدیل شدن به یک کاپیتان و یا رهبر متولد شده باشید!

در پالاس ما یک تیم مبارز و جنگنده بودیم. در آن زمان تکل‌ها بسیار خشن‌تر بود؛ خطاهایی که امروزه چندان شاهدش نیستیم اما در گذشته بسیار رواج داشت.

به عنوان یک بازیکن جوان شما می‌توانید کاپیتان تیم مدرسه یا منطقه خود شوید، اما وقتی به مرور پیرتر می‌شوید و سنتان بالاتر می‌رود، به دلیل منطقی‌تر شدنتان امکان انجام کارهای خنده‌آور یا عجیب از جانب شما کمتر می‌شود و مسئولیت‌های بزرگتری می‌گیرید.

سپس به آرامی تجربه‌های رهبری را به دست می‌آورید که به شما در شکل دادن شخصیتتان کمک می‌کند. مردم تشخیص می‌دهند که در واقع شما این کار را به خوبی انجام می‌دهید بنابراین مسئولیت‌های بیشتری به شما می‌دهند، و همه این تجارب شما را به جلو و پیشرفت سوق می‌دهد.

 

 

بنابراین مطمئن نیستم که غیر از بازیکن خوب و معقول بودن در جوانی چه ویژگی‌های دیگری داشتم. با پیشرفت در حرفه‌ام و با عبور از پستی و بلندی‌ها یاد گرفتم که چگونه عکس‌العمل نشان دهم که از خصوصیات شخصیت من نهایت استفاده را ببرند. شما باید به شخصیت خود وفادار باشید.

افراد مختلف تصورات مختلفی از من در ذهنشان هست. من همیشه آماده بودم که در رختکن نظر بدهم و صحبت کنم.

همان‌طور که گفتم، ما در تیم پالاس بسیار جنگنده بودیم. من بازیکن خیلی تهاجمی‌ای نبودم، در آن زمان در خط هافبک بازی می‌کردم. من به عنوان کاپیتان، احساس مسئولیت بیشتری می‌کردم و می‌خواستم چالش‌های فیزیکی بیشتری ایجاد کنم.

به طور مثال، من می‌خواستم بیش از هر کسی در زمین حضور داشته باشم؛ من می‌خواستم آخرین نفری باشم که از زمین تمرین خارج می‌شود. من تشنه پیروزی بودم و می‌خواستم پیروز شوم. این ذهنیت شاید خیلی قدیمی به نظر می‌آمد اما در آن زمان بهترین راهی بود که می‌دانستم تاثیرگذار است.

امروزه من به تمام آن تجربه‌ها نگاه می‌کنم و می‌دانم که یک نقطه قوت واقعی بودند. آن تجربیات به من این امکان را می‌دهد که حال با بازیکنان جوان به‌درستی برخورد کنم و به آن‌ها در پیشرفتشان کمک کنم. تعادل و توازن در حرفه من یک اصل مهم و یک ذهنیت کلی است.

در برخی موارد هرگز فکر نمی‌کردم از جایی که شروع کردم به آن موفقیت‌ها که باید، برسم. کاپیتانی تیم، رفتن به تورنومنت‌های مهم با تیم ملی انگلیس و… در ۳۰ سال گذشته فقط۲۰ نفر توانستند چنین کارهایی را انجام دهند.

از برخی جنبه‌ها هم من هرگز به خواسته‌هایم نرسیدم. من مطمئن هستم که همه افراد هنگامی که بازی خود را به پایان می‌رسانند، آرزو می‌کنند که کاش مسابقات بیشتری را انجام می‌دادند و یا جام‌ها و افتخارات بیشتری را کسب می‌کردند.

اما در پایان همه این‌ها باعث بهتر شدن من شده است. هر زمان که نیاز باشد ذهنم تجربیاتم را در اختیارم می‌گذارد تا بتوانم به خوبی عمل کنم. این تجربیات به من این توانایی را داد که با انعطاف‌پذیری و قدرت سرمربی تیم ملی انگلیس شوم.

منبع: Coach voices
مترجم: امیر عباس شریفی
کاری از گروه فنی آنالیزتاکتیکی